جانم فدای عشق !







جانم فدای عشق !  

 


فرمانروايی که می کوشيد تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،با مقاومتهای سرداری محلی مواجه

شد و مزاحمت های سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادی سرباز

را مامور دستگيری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و برای

محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند.


فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت

بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟


سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو

خواهم بود.


فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟


سردار گفت: آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد !


فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان

استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کر د.


سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردی

صندلی فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟


همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس

حواست کجا بود؟


همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه می

کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, | 20:8 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

بخشیدن آرزوها ...  

http://c0170361.cdn.cloudfiles.rackspacecloud.com/58_66_0e6240b85c_p.jpg
 

زمان به انتهای شب رسیده بود ولی هنوز عاشقانه بر روی تخته سنگی در کنار دریا نشسته بودند.

سارا در حالی که دسته ای از گل های یاس را با دو دستش گرفته بود و موهای افشانش در

خنکای باد موج میزد سرش را بر شانه ی سینا گذاشت و به آرامی گفت: چرا فکر می کنی

از این که همه ی آرزوهایم را تا آخر آن به تو دادهام پشیمانم؟

سینا لبخندی زد و مثل همیشه حق به جانب گفت: به خاطر اینکه احساسات کودکانه ات را هنوز

هم با خودت داری یا برای آدم حسابگری مثل من با اینکه عاشقانه تو را دوست می دارم

هنوز هم بخشیدن همه ی آرزوهایم به تو کاری سخت و دشوار است و مطمئنم ای بخشش

توهم از روی احساسات بچه گانه ات است و چیزی نخواهد گذشت که همه ی آرزوهایت

را پس خواهی گرفت.

سارا که از حرف های سینا ناراحت و غصه دار شده بود با لحنی آهسته و چهره ای اندوهگین

به او گفت: اگر واقعا میخواهی راستی گفته هایم را باور کنی به خانه برو و گلدانی را با

خود بیاور آن لحظه ثابت میکنم که هیچوقت آرزوهایم را پس نخواهم گرفت سینا با خنده گفت

باز چه نقشهای در سرت است؟ سارا گفت: فقط برو سینا .

سینا به سوی خانه رفت و گلدانی را با خود به ساحل آورد. ولی هنگامی که برگشت خبری

  از سارا بر روی تخته سنگ کنار ساحل نبود کمی به اطراف خود نگاه کرد ولی اورا ندید.

سپس در حاشیه های ساحل به دنبال او گشت ولی باز هم اثری از او نبود و سپس با صدای

بلند شروع کرد به صدا زدن سارا ....

ساعت ها در سراسر ساحل را گشت. ولی جستجو های او نتیجه ای نداشت و در حالی که

دیگر خسته و بی رمق شده بود به گلدانی که در دست داشت کنار ساحل نشست چشمانش

را به دریا دوخت که ناگهان دید دسته گلی از یاس های سفید بر روی امواج دریا

به ساحل می آید .......  

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:, | 12:44 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم ...  

     داستانی تاثیر گذار برای همسرانی که عشق دیگری پیدا کرده اند!
 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت

می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود

موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می

شد فریاد می زد: تو مرد نیستی !

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت,

می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟


اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر

جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم

داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و

ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا

متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی

و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق

شده بودم.بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من

این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای

اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم

و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم

همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی

خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت

عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان

مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه .

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من

خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه

آوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون

رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم .

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که

آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم .

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید

گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره ...

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که

همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم . هر دومون مثل

آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم . پسرمون پشت ما راه می

رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره !

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا

در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع

به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو !

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین

گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین

شدم و به سمت شرکت حرکت کردم .

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری

که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه

نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم .

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته

بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود !


برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم ؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس

کردم .این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و

ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و

دوباره داره شاخ و برگ می گیره .

راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر

می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام

قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند

دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای

آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند .

و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر

بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی

ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون

چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم

و سرش رو نوازش کردم..پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره

تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به

نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد .

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در

آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در

ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می

تونستم قدم های آخر رو بردارم .

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون

رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم :


من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده

بودم.اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در

ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که

گرفتم,تردید کنم .

“دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم ! اون

حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته

باشی؟من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی

خوام از همسرم جدا بشم .

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم !!!

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم

ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون

خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد

برده بودیم .

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به

خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم .

“دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت .

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و

معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می

نویسید ؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می

برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه  

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:, | 12:4 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

...  

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| پنج شنبه 4 فروردين 1390برچسب:, | 16:25 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

" دو پنجره "  

 

توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن



دوتا خسته دو تا تنها یکیشون تو یکیشون من



دیوار از سنگ سیاهه ، سنگ سرد و سخت خارا



زده قفل بی صدایی به لبای خسته ی ما



نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار



همه ی عشق منو تو قصه است قصه ی دیدار



همیشه فاصله بوده بین دستای منو تو



با همین تلخی گذشته شب و روزای منو تو



راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده



تنها پیوند منو تو دست مهربون باده



ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم



واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریم



کاشکی این دیوار خرابشه منو تو باهم بمیریم



توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم



شاید اونجا توی دلها درد بی زاری نباشه



میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه ...

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| چهار شنبه 3 فروردين 1390برچسب:, | 20:4 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

عشق چیه ؟  

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟


هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در

حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و

شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و


گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟


لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟


دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو


دیدی که بهت بگه عشق چیه؟


معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم


لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید


و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم


با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص


دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین


عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم


خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش


فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای


قشنگی بود.  بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب


بود عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری


برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت


خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم


بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق


یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد


باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم


موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این


مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست


عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو


می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می


کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم


که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم


بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی


حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع


عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم.

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام


فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم


من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید  ما


توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من


زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش


دوستدار تو (ب.ش)


لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم


گمان می کنم جوابم واضح بود .

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی


لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم


مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی


از بستگان


لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟


ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان


دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد .

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن ...


لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد :


خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد


خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد  

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| چهار شنبه 3 فروردين 1390برچسب:, | 15:52 | + | موضوع: <-CategoryName-> |

من فقط عاشق اینم ...  

 

من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم



الکی بگم جداشیم تو بگی که نمیتونم



من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری



دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری



من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم



انقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم



من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام



  کار و بار زندگیمو بذارم برای فردام



من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام



بشینم یه گوشه دنج موهای تورو ببافم



عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم



حواست به من نباشه دزدکی تورو ببینم



من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم



انقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com  

خدایا !

ازت خواهش می کنم یه کاری کن بهش برسم

خواهش می کنم خدایا !

فقط خودت می دونی که چقدر دوسش دارم !

یه کاری کن اونم عاشقم باشه ، از چشاش که معلومه .

خواهش می کنم خدا جونم !!!

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

نوشته اي از يك عاشق به نام :Nsm2| سه شنبه 2 فروردين 1390برچسب:, | 11:46 | + | موضوع: <-CategoryName-> |